قلب مامان سارا جونمقلب مامان سارا جونم، تا این لحظه: 19 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره
وبلاگم وبلاگم ، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 10 روز سن داره

خاطره های دختر نازم

روز طبیعت

سلام به نی نی وبلاگی های عزیز روز طبیعت بر شما مبارککککککککککککککککککککککک روز سیزدهم فروردین یعنی سیزده بدر بهتون خوش بگذره . امیدوارم این روز خوب و قشنگ مردم طبیعت زیبا رو الوده نکنند . طبیعت یکی از بهترین نعمت های خداست ان را الوده نکنیم. امیدوارم زندگیتون بر از نشاط و شادی و خوشحالی و بدون غم و غصه داشته باشید امیدوارم با جمع کردن هفت سین نوروزی قرآنش نگهدارتان، آینه اش روشنایی زندگیتان سکه اش برکت عمرتان،سبزیش طراوت و شادابی دلتان ماهی اش شوق ادامه زندگیتان را به شما هدیه دهد سیزده بدر مبارک . . .   ...
13 فروردين 1395

رفتن به برنامه کودک استان سمنان

یک روز که داشتم با سرویس می رفتم مدرسه بعد از چند دقیقه که برنامه صبگاهی رو اجرا کردند مدیرمون گفت: که قراره کلاس به کلاس هرروز ببریمتون برنامه کودک تلوزیون. منم از شنیدن این حرف مدیرمون یکم تعجب کردمو یکمم خوشحال. بعد از چند روز یکدفعه مدیرمون اومد تو کلاسمون و گفت قرعه اولین کلاس به کلاس شما افتاد. منم یک عالمههههههههههههههههههه خوشحال شدم بعدش بهمون رضایت نامه دادند رفتیم امضا کردیمو اوردیم مدرسه که قرار بود فرداش بریم سمنان. خلاصه منم با بابام رفتمو بابام یک امضا ی دیگه کرد بعد سوار مینی بوس شدیم و از بابام خداحافظی کردمو راه افتادیم منو دوستم صمیمیم پریسا . خلاصه تو راه شعر خوندیم خوردیم خندیدیم تا رسیدیم جلوی در صدا و سیما . رفتیم رو ...
13 فروردين 1395

حرف های زیبا

سلام دوستان گلم. دوستان همیشه سعی کنید مثل پرفسور بالتازار از همه چی اطلاعات داشته باشید مثل حنا صبور باشید مثل خانواده ی دکتر ارنس با هر شرایطی کنار بیاید مثل پسر شجاع شجاع باشید و مهربون مثل گوریل انگوری و اون سگ که نمیدونم اسمش چیه با دوستاتون مهربون باشید و صمیمی مثل الفی ترسو نباشید مثل ملوان زبل قوی باشید و استوار همیشه اسفناج بخورید هههههه مثل پت و مت دهمیشه برای مشکلات یک راه حل داشته باشید البته یک فکر کنید ولی پت و مت اخرش همه چی خراب می شد مثل تام و جری هیچوقت با هم دعوا نکنی د مثل پت پستجی سر وقت باشید خلاصه مثل همه ی اینها عمل کنیدتا زندگی خوبی داشته...
8 فروردين 1395

رفتن به پارک باز هم با دختر خاله ها

سلام دوستان من این مطلب و با تاخیر دارم می نویسم. که یک روز دختر خاله هام اومده بودند دامغان باهم رفتیم پارک و یک عالمه بازی کردیم. مخصوصا قصر بادی خیلی بهمون خوش گذشت. یک عالمه چیپس و بفک هم با خودمون برده بودیم که تو پارک بخوریمو ماهم رفتیم روی چمنا نشستیم و خوردیم.داداشمم که یک عالمه بازی کردو برای دو سه ماهی برای بازی کردن دیگه سیر شده بود. من وقتی با دختر خاله هام جایی می رم یا بعضی وقتا که میرم خونشون  شب می خوابم یک عالمه با هم بازی می کنیمو خوش می گذرونیم بعضی وقتا برای هم کادو می اریم بعضی وقتا کارت پستال درست می کنیمو به هم می دیم که خلاصه اگر میریم خونه ساریمون بدون دخترخاله هام برای من بی مزه و معنی نداره. من و الهه ...
8 فروردين 1395

خاطره ازاین روز های من و پارسا

سلام به داداش خرابکار و شیطون و بامزه ی من پارسا. تو بی نهایتتتتتتتتتتتتتتت شیطونی میکنی مثلا میری تو اتاقم دفترامو بر میداری میری یواشکی بدون اینکه من بفهمم خط خطی میکنی. یا مثلا وقتایی که دارم مشق می نویسم پاک کن کنارمه سریع میای میدزدیش و فرار می کنی منم دنبالت میام ولی اخرش هم بهم نمی دی یه بلایی سرش میاری من هم باهات قهر میکنم وقتی همون لحظه خرابکاری بهت می گم باهات قهرم توجهی نمی کنی بعد از گذشتن دو سه روز میای باهام حرف میزنی و می بینی باهات قهرم منت کشی می کنی و هر خواسته ای که دارم انجام میدی. میری سراغ کاغذ دیواری ها و میکنی شون و من با هزار تا چسب زدن بلاخره یک جوری می پوشونم. میری سراغ چرخ خیاطی و اونقدر می چرخونی می چرخو...
7 فروردين 1395

برف بازی

یک روز توی زمستون من و داداشمو مامانمو بابام رفته بودیم برف بازی در جاده ی گلوگاه. به من که خیلی خوش گذشت خیلی سرد بود یک عالمه برف اومده بود این هم عکسا: زمستان  1394 ...
7 فروردين 1395

سفر شمال باز هم بادختر خاله ها

یک روز تابستون توی شهریور تصمیم گرفتیم بریم خونه ی شمالمون . گفتیم تنهایی حوصله مون سر میره بایک نفر بریم. منم به مامانم گفتم با خاله زهرا و فاطمه و الهه با دایی و معصومه{دختر دایمه} بریم . مامانم هم قبول کردو من هم کلییییییییییییی با ذوق و شوق زنگ زدم خونه ی خالم و به دختر خاله هام گفتم که باهم بریم شمال. اونا هم با خوشحالی قبولکردند و به مامانشون گفتن. قرار بود فردا صبحش  بریم . چون شوهر خالم شغلش ازاده و نمیتونه مغازه و ول کنه با ما بیاد خالمو دخترخاله هام باماشین داییم رفتن ما یکم دیر تر راه افتادیم. خلاصه رسیدیمو بعد از اینکه ناهار خوردیم راه افتادیم به طرف دریاا. من و دختر خاله هامو دختر داییم رفتیم تو اب خیلی بازی کردیم خلاصه که...
7 فروردين 1395
1